بعضی روزها هست که وقتی پامیشم، احساس می کنم چرا یه چیزی کمه. دور و بر خودم رو نگاه می کنم و به همه چیز ناگهان فکر می کنم. سریع به سراغ موبایل می رم و جلسات اون روز...
نزدیک به یک سال هست که صبح ها بین ساعت 7:45 تا 8 آبتین پسرم رو می رسونم به پیش دبستانیش. توی این یک سال هر روز یک نکته توجه من رو به خودش جلب می کرد. البته روزها...
تعداد دوستانی که هر وقت یادشون می افتم، بزرگترین شاخصۀ اونها لبخند روی لبهاشون هست، بسیار کم هستند. مجید تدین یکی از این دوستان عزیزه. از بچه های نیک روزگار و همکلاسی دوران لیسانس. روحیۀ طنز پردازی مجید که...
اصلا وقتی فکرش را هم می کنم، تنم می لرزد. به راحتی روزها را به شب و شب ها را به روز می رسانند بدون اینکه حتی ذره ای به سمت اهداف خود حرکت کرده باشند. هدف؟ کدام هدف؟...
کمتر از 20 روز دیگر به چهل سالگی من باقی مانده است. چهل سال از عمر خودم را به پایان می رسونم و به نظرم بیشتر از نصف راه رو رفته ام. امید به زندگی بسیار بیشتر از 80...
چهارم مردادماه بود که صبح سرحال از خانه بیرون زدم. مستقیم رفتم دفتر و شروع به کار کردم. چیزی نگذشته بود که احساس خوابآلودگی شدیدی داشتم. با خودم گفتم که به خاطر دیرخوابیدن دیشب و خستگی دیروز...
وقتی به این فکر میکنم که «این نیز بگذرد» بیشتر از همهی وقتها دلم میگیرد. چه خوشحال باشم و چه ناراحت. وقتی خوشحالم که واضح است نمیخواهم بگذرد و وقتی ناراحتم، دلم میگیرد که چرا برای چیزی که میگذرد،...