یه روز یه خونه ای بود که تابستوناش
توی پشت بومش ول میشد خورشید
بله، تقریبا کسی نیست که وقتی صحبت از کودکی نشود به یاد حال و هوای خانه هی قدیمی نیافتد. تقریبا ۳ سالم بود که به خانه جدید اسباب کشی کردیم. یه خانه دو طبقه و نیم با یه حیاط. زیر زمینی که در تابستان های خنک بود و در زمستان ها گرم. ته حیاط یه توالت و حمام و کنار دیوار هم یک حوض کوچک که برای آن روزهای من به اندازه کافی بزرگ بود.
پدر خوش ذوق ما هم که هر دو یا سه کاشی را درآورده بود و یک درخت کاشته بود. یادم هست در همان حیاط، درخت به، انگور، آلو، توت، آلبالو، کاج و یک نخل تزئینی بزرگ داشتیم. من روی تاب می نشستم و خواهرم رو متقاعد می کردم که مانند پادشاه ها با برگ های بریده آن نخل من را باد بزند. البته قبل آن حتما تیغ های برگ نخل را می کندم.
تا ۱۵ سالگی در آن خانه بودیم. تقریبا می توان گفت که در آن خانه بزرگ شدم و وقتی مرور می کنم با تکه تکه آن خانه خاطره دارم. خانه های قدیمی سختی های خودش را دارد. البته معمولا برای بچه ها که همش خوبی است. شادی است. بیشتر بزرگتر ها دچار مشکلات خانه قدیمی می شوند. یادم هست که یک داربست بزرگ برای درخت انگور داشتیم که من دائم از میله آن آویزان بودم. هر بار هم که پدر عزیزم من را در آن حالت می دید، با صدای بلند می گفت، اگر بیافتی و گریه کنی، خودم هم می زنمت. الان که خودم یک پسر دارم، وقتی کار خطرناک می کند و تمام وجود من به یکباره می لرزد، می توانم حس آن روزهای پدرم را درک کنم.
شاید در پست ها دیگری خاطرات خانه قدیمی را بنویسم. مرورش برای من انرژی می دهد. روزهای خوب کودکی…
اما چند روز قبل که رفتم به رسم قدیمی جنب آن خانه کودکی، برای تعویض روغن ماشینم، ناخودآگاه یک خاطره برایم از همه خاطرات پر رنگ تر شد. روی در سفید رنگ خانه، پدرجان به عنوان دستگیره، یک حرف A انگلیسی بزرگ گذاشته بود و من با افتخار همیشه به همه دوستانم گوشزد می کردم که این حرف اول علی و حرف اول افروغ هست. همیشه احساس می کردم که چه کار با شکوهی است که آدم حرف اول اسم خودش را روی در خانه قرار دهد.
البته این دستگیره کارکرد دیگری هم داشت. کم کم که بزرگ شده بودم و مدرسه می رفتم و خودم از مدرسه به خانه بر می گشتم، تا قبل از اینکه کلید داشته باشم، مجبور بودم که زنگ بزنم. چون وقتی مامانم توی آشپزخونه بود، صدای در زدن را نمی شنید و باید زنگ می زدم. بله جای زنگ را اگر نگاه کنید آن بالا سمت راست، متوجه دشواری کار من خواهید شد. باید با استفاده از دستگیره و قرار دادن پایم بر روی یک بشکه نصفه پر از آبی که الان جایش خالی است، زنگ می زدم. واقعا یادم هست که کار دشواری بود. آن بشکه پر از آب برای تعویض روغنی بود و برای پنچرگیری تیوب ها ازش استفاده می کرد.
در همان در است و دیوار ها همان. بماند که تقریبا هیچ زمان در این حد کثیف نبود. یادم هست که اواخر وقتی بزرگ شده بودم ، من مسئول تمیز کردن و شستن در بودم. در خانه همیشه تمیز بود و برق می زدم. همواره هم با تعویض روغنی مشکل نظافت داشتیم. همانطور که می بینید، آخر او برنده شد و در خانه ما دیگر سفید و تمیز نماند.
درخت انجیر پیری که تو باغ بود
همه کودکی های منو می دید