درباره من

نامدار افروغ Namdar Afrough

من، نامدار افروغ ، بعد از ۵ سال با کلی نذر و نیاز در خیابان مرتضوی تهران به دنیا اومدم. دومین نوۀ پسر تو خانواده مادرم، که بعد ها همین مسئله برای من مشکلات زیادی ایجاد کرد. ۲۰ آبان ۵۷ بود و همچین تازه داشتم خیلی ژوست و کیوت گریه می کردم که انقلاب اسلامی پیروز شد. مادرم تعریف می کنه که البته در همان سه یا چهار ماهگی که در یک راهپیمایی حضور داشتم مفصل حق مطلب رو ادا کردم و با ایشون شعار می دادم.

دبستان یاسر بودم. سال اول راهنمایی مفید توی خیابون زنجان و دو سال بعدی رو رفتم شهید مهدی قلی بیات. خاطرات خوبی از اول راهنمایی ندارم. به هر حال با سلیقه من جور در نمیومد ولی یادمه که در مسابقه نامه ای به امام نفر اول مدرسه شدم با امتیاز ۱۹۸ و اول نامه با این شعر قشنگ شروع می شد که: ” به تو نامه می نویسم، نامه ای نوشته بر باد، چون به اسم تو رسیدم، قلمم به گریه افتاد” خوشبختانه معلم مربوطه ابی گوش نمی کرد.

دبیرستان با توصیه یکی از اقوام از رفتن به مدارس نظام جدید که اولین سالش مصادف بود با ورود من به دبیرستان خود داری کردیم و عصر یک روز با چند تا از دوستان، برگه های تاییدیه رو گرفتیم دستمون و عقب یه وانت رفتیم مدرسه مصطفی خمینی تو خیابون آذربایجان. جالبه که اونجا تا سال دوم بیشتر نداشت و نهایتا سال سوم رفتیم عدل پرور سر خیابون خوش تقاطع آزادی. سال چهارم که ماجرا پیچیده شده بود با پیگیری پدر عزیزم رفتم شهرام امامی آل آقا.

اونجا بود که من که تو تمام ادوار تحصیلی شاگرد اول بودم، فهمیدم که بابا کلی بچه درس خون هست که باهاشون رقابت نکردم.

در نتیجه در چهارم دبیرستان رتبه اول مدرسه رو از دست دادم، ولی کماکان بهترین نمره در مثلثات از آقای میرزاپور برای من بود.

تو این مدت ۱۲ سال که تو دو تا پاراگراف نوشتم،  فراز و نشیب های بسیار زیادی اتفاق افتاد و خاطرات شیرین و تلخی از خودش به جای گذاشت.

اما ورود به دانشگاه خواجه نصیر الدین طوسی در رشته برق شروع تغییرات جدیدی بود. دانشگاه به معنای واقعی از سربازی بیشتر آدم رو مرد می کنه. در واقع خودت نمی فهمی، بقیه این رو خواهند فهمید. کم کم بزرگ شدم. اما نه اونقدر که بتونم روزهای طلایی بین ۱۸ تا ۲۳ رو قدر بدونم. مثل برق و باد گذشت و رفتم فوق لیسانس. مهندسی سیستمهای اقتصادی و اجتماعی در موسسه عالی آموزش و پژوهش، مدیریت و برنامه ریزی که حتما سعی می کردیم آخرش بگیم که برای ریاست جمهوری هست.

آشنای یکی از اقوام کمک کرد که در سال ۸۰ برای کارآموزی به شرکت قطارهای مسافری رجا برم. این شروعی برای کار جدی بود. با آن بنده‌ خدا (پارتی عزیز) توافق کردیم که سه ماه بدون حقوق و به صورت آزمایشی در رجا مشغول باشم تا او بتواند قرارداد من را درست کند. اما چشمتون روز بد نبینه که اون آشنا در همان ماه اول از رجا خارج شد و من موندم و جماعتی که فکر می‌کردند چه بلایی سر من بیاورند.

خدا دوستم داشت. مثل همیشه، مثل الان و مثل بعدها. فرد جدیدی که جای آشنای ما اومد از استادهای مدعو دانشگاه فوق لیسانس من بود. به خیر گذشت و ایشان هماهنگی عقد قرارداد ساعتی را برای من انجام داد. پایان خدمت نداشتم و این موضوع تا چند سال بعد که تکلیف خدمت من مشخص شد باعث شد که من به صورت ساعتی در رجا کار کنم. روزهای خوبی بود. در معاونت اجرایی شرکت رجا کار می‌کردیم و با قبول شدن در کارشناسی ارشد روزهای خوبی را می‌گذراندیم.

سال ۸۳ ازدواج کردم و ۸۹ پسرم به دنیا اومد.

کارشناسی ارشد در فضای سرسبز دانشگاه و دوستانی پایه، دوره‌ای هست که به این راحتی تکرار نمی‌شود. اساتید بسیار خوب و بی نظیر در حوزه‌ی اقتصاد به جرأت بیشترین تأثیر را بر نگرش من در زندگی و کار داشته‌اند. در سال ۸۲ برای ازدواج با کسی که دوستش داشتم، سختی زیادی کشیدم. ارزشش را داشت. دوران دانشجویی، کار پاره‌وقت، ازدواج، قسط و … خلاصه با اینکه سخت بود اما گذشت.

عید بود و برای دیدار دوستان دور هم جمع شده بودیم. یکی از بچه‌ها که معتقد بود شرایط معافیت خدمت تغییر کرده، اصرار داشت که من دفترچه بگیرم و پیگیری کنم. ظاهراً (بعداً فهمیدیم واقعاً) شرایط کفالت و تغییر کرده بود و با وجود داشتن یک برادر البته زیر ۱۸ سال می‌شد برای کفالت پدر عزیزم اقدام کرد. اقدام کردیم و شد. از خدمت معاف شدم و قراردادم در رجا تمام وقت شد.

اما رجا با اینکه انصافاً خیلی خوش می گذشت، من را راضی نمی‌کرد. یک روز محمد وطن‌پور زنگ زد و گفت که دکتر عبده تبریزی می‌خواهد تأمین سرمایه راه بیاندازد. دوست داری بیایی و اینجا کار کنی؟ گفتم تأمین سرمایه دیگر چه صیغه‌ای است؟ محمد وطن‌پور گفت که نگران نباش، صیغه‌ای خوب است. یک مصاحبه‌ی خفن برگزار شد. تقریباً سخت‌ترین مصاحبه‌ای که می‌توانید مثال بزنید. یادم نمی‌رود. همسرم در ماشین منتظر بود. مصاحبه نزدیک به ۱.۵ ساعت طول کشید. جمعی از اساتید به‌نام، سخت‌گیر و دوست‌داشتنی. سؤالی نبود که از من نپرسند. از خواندن و تفأل به حافظ تا خواندن یک کتاب انگلیسی و تحلیل شرایط ایران در فروش نفت. این سؤال آخر را دکتر مسعود نیلی پرسید. آخرهای مصاحبه، دکتر طبیبیان، که امیدوارم هیچ وقت تنش به ناز طبیبان نیازمند نباشد، از من طفلکی حمایت کرد و گفت: «آقای خوبه دیگه، ایشون از شاگردهای خوب من هستند.» همیشه به این جمله افتخار کرده‌ام. همان روز رفتیم مشهد و در برگشت در فرودگاه محمد وطن‌پور زنگ زد که آقای برگشتی پاشو بیا تأمین سرمایه‌ی اقتصاد نوین که مصاحبه‌ی خوبی داشته‌ای.

رفتم پیش دکتر عبده برای حرف‌های آخر. گفت هر چه قدر حقوق می‌گیرید بگویید که حداقل همان را پرداخت خواهیم کرد. البته یادم هست که حقوقم کمتر از رجا شد. اما این هم ارزشش را داشت. کار کردن با دکتر عبده‌ تبریزی در تمام این دوران ارزشش را داشت که حقوق کمتری حتی بگیرم.

 

همین. البته همین که نه. چیزهای بسیار زیاد دیگه هم هست که کم کم خواهم نوشت.

در واقع تا سال ۱۳۸۶ را فقط نوشته‌ام. بارها خواستم تکمیل کنم. نشد که نشد. یعنی دستم به نوشتن نمی‌رود که نمی‌رود. نمی‌دانم چرا، اما بالاخره خواهم نوشت.

حالا تا زمانی که همت کنم و باز هم اینجا بنویسم شما علی‌الحساب پادکست بلوط سرخ که میزبانش هستم و تولید کردم را یک سر بزنید.