چهارم مردادماه بود که صبح سرحال از خانه بیرون زدم. مستقیم رفتم دفتر و شروع به کار کردم. چیزی نگذشته بود که احساس خوابآلودگی شدیدی داشتم. با خودم گفتم که به خاطر دیرخوابیدن دیشب و خستگی دیروز است. روز جمعه مشغول یک کار فنی شدم که بسیار طول کشید و خسته شدم. گفتم عصری استراحت میکنم و خوب میشوم. ظهر که شد سرم هم درد گرفت و کمکم احساس ضعف عجیبی داشتم. قراری برای ساعت ۱۳ داشتم که برگزار شد و نهایتا به دفتر خودم برگشتم. اما دیگر سردرد امانم نمیداد و احساس گرمای زیادی (تب) داشتم. مستقیم رفتم خانه و به همسرم جریان را گفتم و رفتم که استراحت کنم. کمی که بهتر شدم به دوست عزیزم مهران نیکبخت زنگ زدم و آنجا بود که تازه گفتم نکند کرونا گرفته باشم. مهران گفت که تست بدهم اما گفت که دارو را هم شروع کنم. ناپروکسن و هیدروکسی کلروکین سولفات را شروع کردم.
شب تب داشتم. همچنین بدندرد همراه با سردرد و گاهی هم لرز. فردا صبح سعی کردم که قبل از ساعت هفت صبح بروم آزمایشگاه کیوان. صبح که رسیدم نزدیک به صد نفر جلوی من بودند. شرکت هماهنگ کرد که از آزمایشگاه هموفیلی بیایند و در محل شرکت از تعدادی همکاران تست بگیرند. تقریبا دارو را که خوردم، خیلی بهتر شدم. ظهر آزمایش دادیم. اما هنوز باورم نمیشد که کرونا گرفته باشم. طی دو ماه گذشته به قدری مراعات کرده بودم که تقریبا بعید میدانستم کرونا گرفته باشم. از همان عصر شنبه که خانه برگشتم قرنطینه را شروع کردم و تا آخر بیماری، نزدیک به ۳ هفته از اتاق فقط برای تست دادن بیرون آمدم.
تا به حال گرفتار چنین سردردی نشده بودم. خیلی عجیب بود.
خیلی زود از وضعیت دو روز ابتدایی دور شده و بهبودی نسبی حاصل شد. اما کماکان درجه حرارت بدنم نوسان داشت و بی حالی شدیدی داشتم. این حالت تا روز دوازدهم هم ادامه داشت. میتوان گفت در مقایسه با برخی مبتلایان، گرفتاری من به ویروس کرونا بسیار خفیف بود.
آسیبهای روحی روانی از کجا شروع شد؟
به غیر از دو روز اول که بیشتر آن به خوابیدن گذشت (امثال من فارغ از بیماری همیشه کمبود خواب هم داریم)، روز سوم به بعد کمکم علاوه بر علائم بالینی، کسالتی عجیب من را فرا گرفت. کمکم خاطرات بد گذشته شروع شد مانند یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت. دوستی میگفت که فرصت فکر کردن و دور بودن از محیط کار خود به خود باعث این موضوع میشود. اما به نظرم موضوع جدیتر بود. از روز پنجم به بعد، نا امیدی هم اضافه شد.
احساس پشیمانی از تصمیمهایی که نتایج خوبی به همراه نداشته است، احساس ندامت از ظلمهای احتمالی که به اطرافیان داشتهام هم در روزهای بعد به آن اضافه شد.
آن لحظاتی که احساس بیهودگی میکردم را هنوز هم احساس میکنم. این احساسها و شرایط روحی را برای دوستی گفتم. او نظرش این بود که به طور عموم در بیماریها افراد دچار این احساسات میشوند. اما به نظر من موضوع بیشتر بود. تازه شدت بیماری من کم بود و نگرانی اصلی من امکان مبتلا شدن همسر و فرزندم بود.
احساس میکردم که روز چهقدر طولانی هست و من در این ایام تا چه اندازه روزهای خود را تلف کردهام و نتیجهای که باید را نگرفتهام.
راستش فکر میکردم که وقتی بیماری برطرف شود و به زندگی روزمره برگردم، همهی این موارد برطرف میشود. اما قسمتهای تلخی هنوز باقیمانده است. مثلاً اینکه تا چه حد در این تهران لعنتی بابت آلودگیهای مختلف به خودمان آسیب میزنیم. اینکه چرا گاهی زمان طلایی خود را در شبکههای اجتماعی به مرور مطالب غیر هدفمند اختصاص میدهیم و خیلی موارد دیگر که نمیگویم تا ناامیدتان نکنم.
امیدوارم که هر چه زودتر داستان این ویروس تمام شود.